عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه های یک روستا بودند. فرمانده شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همه شان پکر بودند.می گفتند شرمشان می شوند بدون حسن برگردند روستایشان.همان شب بچه ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده ی اهالی روستایشان نمی شدند.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین